پارت سوم... خلاصه ای از پارت دوم... اون همیشه همینجوری بود/پدربزرگ حرف های عجیبی میزد....(خو دیگه برین بخونین😐)
از زبان سوگند...
پدربزرگ هیچ وقت اجازه رفتن به جنگل به من نمیداد هر وقت دلیل میخواستم یک چیزی میگفت
*گذشته*
سوگند:پدربزرگ چرا.. چرا من اجازه رفتن ب جنگل رو ندارم(بچه ها من وقتی دوبار چیزی رو تکرار میکنم برای زیباییه)
پدربزرگ:چون اونجا روح هس هوووو هووو(داره با نوه اش شوخی میکنه😐)
*گذشته*
سوگند:پدر بزرگ خود شما هر روز جنگلید ب من که شد بد شد😕
پدربزرگ:اگه اون حرف هایی که وقتی کوچیک تر بودی رو باور میکردی میفهمیدی(با لحن جدی)
*الان*
یادمه پدر بزرگ دقیقا فردا همون روز مرد ولی از نظر من کشته شده بود هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره صحنه ترسناکی دیدم ولی نترسیدم .....چون ....پدربزرگم بود
8 اسلاید
نتیجه
مجموع امتیاز شما
امتیاز
تعداد پاسخ صحیح
تعداد پاسخ غلط
درصد صحیح
شما به درصد سوالات پاسخ درست دادید
اگر پسندیدی، لایک کن و به سازنده انرژی بده!
2 لایک
مثل همیشه عالی
من همیشه عالی مینویسم😐
اره دیگه دوست خودمی ...😎
مجبورم پارت بعدم بنویسم😐
پ بنویس😂
من نوشته بودم تایید نکنید از تست بیاید بیرون 😑
کا از کار گذشته😶
میدونم😐